گنجور

 
سحاب اصفهانی

اگر این روزگار و این زمانه است

به عالم قصهٔ راحت فسانه است

به من دارد گمان نیم‌جانی

به قاصد مژدهٔ وصلم بهانه است

به کنج دام او جایی که هرگز

نمی‌آید به یادم آشیانه است

دل خلقی از آن زلف پریشان

پریشان همچو زلف او ز شانه است

نگردد صید صیادی دل من

مگر کز زلف و خالش دام و دانه است

نه هر دل واقف از اسرار عشق است

نه این دُر هر صدف را در میانه است

چو بشکافی درون صد صدف را

یکی را در میان دری یگانه است

زبانی نیست تا رازم کند فاش

ولی ز آه درونم صد زبانه است

در این ره کی رسد بارم به منزل

که راه عشق راهی بیکرانه است

(سحاب) از چشمهٔ حیوان خضر را

مرا ز آن لب حیات جاودانه است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode