گنجور

 
سحاب اصفهانی

سپید گشت دو چشمم در انتظار نگاهی

که سوی من کند اما نکرد چشم سیاهی

زبیم آنکه ندانند کیست قاتلم افغان

که جانبِ تو نکردم ، به حشر نیز نگاهی

فتد به گردن من جرم خون من به قیامت

که کودکی تو و نبود هنوز بر تو گناهی

به غیر دل که مجال سخن بر تو ندارد

ز من فغان که ندارد کسی بکوی تو راهی

مبر گمان که زجور فلک کسی بود ایمن

مگر کسی که به میخانه یافته است پناهی

ز جور دهر چنین سوزم از چه من که توانم

به خرمنش فگنم آتش از شراره ی آهی

(سحاب) تخمِ وفا را ،  به هر زمین که فشاندم،

به غیر خار ندامت از آن نرست گیاهی