سپید گشت دو چشمم در انتظار نگاهی
که سوی من کند اما نکرد چشم سیاهی
زبیم آنکه ندانند کیست قاتلم افغان
که جانبِ تو نکردم ، به حشر نیز نگاهی
فتد به گردن من جرم خون من به قیامت
که کودکی تو و نبود هنوز بر تو گناهی
به غیر دل که مجال سخن بر تو ندارد
ز من فغان که ندارد کسی بکوی تو راهی
مبر گمان که زجور فلک کسی بود ایمن
مگر کسی که به میخانه یافته است پناهی
ز جور دهر چنین سوزم از چه من که توانم
به خرمنش فگنم آتش از شراره ی آهی
(سحاب) تخمِ وفا را ، به هر زمین که فشاندم،
به غیر خار ندامت از آن نرست گیاهی