گنجور

 
سحاب اصفهانی

از جور او مگر شب هجران شکایتی

گوید کسی که این دو ندارد نهایتی

مهر کسی خوشم که اثر در دلت نکرد

عشق تو کرد گرچه به هر دل سرایتی

هر نوع کآورند به یاد توام نکوست

هر چند ساعتی کند از من سعایتی

صبح سعادت از مه رویت نشانی‌ای

روز قیامت از شب هجرت کنایتی

دور از توام هلاک نکرد آسمان چو دید

در کیش عشق سر نزد از من جنایتی

احوال خود که رانیم از کوی خود بپرس

از والی‌ای که عزل شود از ولایتی

دانی که چیست آیهٔ نور و حدیث طور؟

از کوی او کنایتی، از رویش آیتی

از بس (سحاب) بود ز لطف تو ناامید

هرگز نداشت از تو امید عنایتی