گنجور

 
یغمای جندقی

روم به جلد سگ پاسبان که گاه به گاهی

مگر به مغلطه یابم بر آستان تو راهی

به وحشتی است دل از خیل غمزه در خم زلفش

که بی دلی شب تاریک بر خورد به سیاهی

رخ تو ماه شمردم دل تو سنگ و چو دیدم

مثال ذره به خورشید بود و کوه به کاهی

به گوشه گوشه چپ و راست ز ابرویت چه گریزم

که غیر سایه شمشیر فتنه نیست پناهی

نه سایه ای ز تو بر سر نه نوری از تو به روزن

مرا از آن چه که سروی مرا از این چه که ماهی

بهار تو است بتان را خزان خرمی ای خط

هزار سال نروئی ندانمت چه گیاهی

کشیده خنجر و جوید بهانه مدعی ای کاش

کند ثواب و مرا متهم کند به گناهی

به دل رقیبم از آن ره نمی دهد که مبادا

خدای نکرده از این ره کنم به کوی تو راهی

همینم از شب زلف تو حاصل است که دارم

به دست روز پریشان و روزگار سیاهی

نه شام را خبری از سحر اثر نه دعا را

شب فراق تو افتاده ام به روز سیاهی

ربود غارت خط تاج نخوت از سر حسنش

مگر رسد سر یغما از این نمد به کلاهی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode