گنجور

 
سحاب اصفهانی

کس ای نا مهربان یاران جانی

کشد آنگه به جرم مهربانی

رقیبان را امین خویش دانی

ندانی ناید از گرگان شبانی

بدید از حلقه های زلف رویت

چنان کز ظلمت آب زندگانی

بهای بوسه جان گیرد، فروشد

متاع این چنین را رایگانی

خضر بوسیده آن لب ورنه آبی

نمی بخشد حیات جاودانی

چمان سوی چمن بلبل نیاید

که آمد در چمن باد خزانی

فزاید مهر من بی‌مهری او

مرا بی‌مهری او مهربانی

(سحاب) ایام پیری چون بود چون

چو پیری بگذرد عهد جوانی