گنجور

 
سحاب اصفهانی

که گفت مشک سیه را قرین ماه کنی؟

چو خال عارض خود روز من سیاه کنی

فغان که داد دل خود نخواهد از تو کسی

گهی که گوش به فریاد دادخواه کنی

به همرهی رقیب از بر تو میگذرم

به این وسیله مگر سوی من نگاه کنی

به اشتباه من از غیر اگر بتابی رخ

چه می شود که مرا با وی اشتباه کنی

گناه اگر نبود دوستی چه گونه به حشر

نظر به روی شهیدان بی گناه کنی

فغان که صبح ندارد شب فراق ای دل

که چاره ی غمش ازآه صبگاه کنی

جدا از آن مه بی مهر کی رواست (سحاب)

که سوی مهر نظر یا به روی ماه کنی