گنجور

 
سحاب اصفهانی

ماند آخر حسرت دیدار او در دل مرا

منتی در دل نهاد این مرگ مستعجل مرا

بارها دل بر وفای خوبرویان بسته ام

باز می خواهم که داند هر کسی عاقل مرا

نفگند از دور هرگز ناوکی بر سینه ام

تا بماند یادگار شست او در دل مرا

ز آب چشم خویش می بستم ره این کاروان

گردو گامی ضعف بگذارد پی محمل مرا