گنجور

 
سحاب اصفهانی

به ناکامی دهم جان چون ببینم روی گلفامش

که گر حاصل نشد کام من او حاصل شود کامش

زند هر سنگ بهر راندنم بر بال و پر گردد

برای ماندنم عذری دگر در گوشهٔ بامش

نقاب زلف مشکین هر که بیند بر رخش داند

که روز عاشقان یکسان بود هم صبح و هم شامش

دلا نومید باش از وصل او کز کوی او قاصد

چنین کآهسته می‌آید توان دانست پیغامش

به کار خود در آغاز غمش درماندم و کاری

که آغازش چنین باشد چه خواهد بود انجامش

همین دانم که دارم سال‌ها عشق پری‌رویی

ولی نگذاردم غیرت که پرسم از کسی نامش

(سحاب) از آتش شوق وصالش سوخته است اما

همان بیرون نرفته است از دل این اندیشهٔ خامش