گنجور

 
سحاب اصفهانی

نه همین ز شرم در بر نکشیده‌ام هنوزش

که برم نشسته عمری و ندیده‌ام هنوزش

دلم از تو خرم و خوش به سوالی و جوابی

که نگفته‌ام همان و نشنیده‌ام هنوزش

به مشام غیر خواهم نرسد از او شمیمی

ز ریاض حسن آن گل که نچیده‌ام هنوزش

دل خویش کرده‌ام خوش به متاع کم‌بهایی

که زلعل او به صد جان نخریده‌ام هنوزش

به رهش اگر چه شد خون دل و شد ز دیده بیرون

کشد انتظار مقدم او دل و دیده‌ام هنوزش

عجب است اینکه در سر بودم (سحاب) مستی

ز شراب وصل اگرچه نچشیده‌ام هنوزش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode