گنجور

 
سحاب اصفهانی

اگر ز آمیزش اغیار نبود یار من عارش

چرا گردد خجل هرگه که بینم پیش اغیارش؟

به بازار محبت از متاع عاشقی ما را

وفایی هست و جانی تا که خواهد شد خریدارش

هنوز از بار جورت نیست آگه دل، به دوش او

بنه باری فزون‌تر تا بداند چیست دربارش

ز اعجاز لب آن شوخ شکرلب چرا یارب

شفا یابد همه بیماری الا چشم بیمارش؟

ز عشق یوسفی من نیز چون یعقوبم اما او

ز بوی پیرهن شد روشن آخر دیدهٔ تارش

اگر از کار دل زلفش تواند عقده بگشاید

چرا چون دل بود هر تار او صد عقده در کارش؟

تو را عارض گلستانی کزان نارسته خار از گل

مرا مژگان چو گلزاری که گل‌ها رسته از خارش

(سحاب) آن مه ندارد بی‌تو فرقی با سحاب امشب

که باران اشک خونین است و برق آه شرربارش

 
 
 
sunny dark_mode