گنجور

 
سحاب اصفهانی

گر خواهی ای صبا خبری خوش رسانیش

گو شرح ناتوانی من تا توانیش

بلبل که خوش دلی به چمن بسته در بهار

گو غافلی ز آفت باد خزانیش

ز اهل هوس نکرده مرا فرق تا زخط

زایل نگشت دلبر من دلستانیش

چندان گرفته دل به غمش خو که پیش او

عیشی است جاودانه غم جاودانیش

خطش اگر دمید چه حاصل که از غرور

با عاشقان بجاست همان سرگرانیش؟

با هر که مهربان کشد او را زرشک غیر

یا رب نصیب کس نشود مهربانیش

ای همنشین بگوی که در بزم ماست غیر

شاید به این وسیله به محفل کشانیش

دارم طمع که از عوض بوسه ای دهم

این نقد جان که او نستد رایگانیش

ساقی زروی دختر رز پرده بر گرفت

یا از رخ (سحاب) زر از نهانیش