گنجور

 
صائب تبریزی

الف قدی که منم سینه چاک بالایش

سپهر سبزه خوابیده ای است درپایش

ز سایه سرو و صنوبر الف کشد برخاک

به هر چمن که کند جلوه قد رعنایش

دل نظارگیان را ز جلوه آب کند

ازان همیشه بود تازه سرو بالایش

چو مغزپسته نهان در شکر شود طوطی

به گفتگو چو درآید لب شکر خایش

نظر به کنج دهانش که می تواندکرد؟

که خون بوسه زند جوش می زسیمایش

ز گرد خانه خرابان جهان سیاه شود

به هر طرف که فتد چشم باده پیمایش

شود ز حیرت سرشار، پای خواب آلود

فتد به چشم غزالی که چشم گیرایش

به عرض حال دهن وانمی توانم کرد

که گیرد ازلب من حرف ،چشم گویایش

غزاله ای که مرا کرده است صحرایی

سیاه خیمه لیلی است داغ سودایش

مدام دور زند جام عاشقی صائب

که باشد ازدل پر خون خویش صهبایش

 
 
 
سلمان ساوجی

نداشت این دل شوریده تاب سودایش

سرم برفت و نرفت از سرم تمنایش

به نرد درد چو وامق نبود مرد حریف

هزار دست پیاپی ببرد عذرایش

کسی نتافت از و سر چو زلفش از بن گوش

[...]

صائب تبریزی

گذشته است ز تعریف،قد رعنایش

الف کشد به زمین سرو پیش بالایش

زسوزن مژه خویش چشم آن دارم

که چشم خویش بدوزم به چشم شهلایش

حریف تلخی بادام چشم او که شود؟

[...]

سیدای نسفی

نگار جامه فروشم خوش است بالایش

کشم چو جامه در آغوش قد رعنایش

سحاب اصفهانی

چو پرده بر فتد از روی مهر آسایش

سزد که مهر در افتد چو سایه در پایش

چه گونه دست تواند بدامن تو رساند

کسی که بر سر کویت نمیرسد پایش

نماید ار بت عذرا عذار من عارض

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه