گنجور

 
سحاب اصفهانی

هر که دید آن گل عارض مژهٔ خونبارش

گلستانی‌ست که گل می‌دمد از هر خارش

قیمت یگ نگهش را به دو عالم بستند

آه از آنان که شکستند چنین بازارش

ترسم این خواب گرانی که بود بخت مرا

عاقبت ناله ی من هم نکند بیدارش

آب و رنگش ز سرشک غم و خون جگر است

هر گل فصل که سر میزند از گلزارش

وه که هر دم طمع عقده گشایی دارد

دل از آن زلف که صد عقده بود در کارش

از شرف بر سر خورشید بود سایه فکن

بر سر هر که بود سایه ای از دیوارش

بوی جان میدهد آن زلف مگر سوده (سحاب)

به غبار در دارای فلک دربارش

جم نشان فتحعلی شه که به حکمش گردون

اختران فلک از ثابت و از سیارش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode