گنجور

 
خواجوی کرمانی

سرو را پای بگل می رود از رفتارش

واب شیرین ز عقیق لب شکربارش

راهب دیر که خورشید پرستش خوانند

نیست جز حلقه ی گیسوی بتم زنارش

هرکرا عقل درین راه مربّی باشد

لاجرم در حرم عشق نباشد بارش

قرص خورشید ز روی تو بجائی ماند

ورنه هر روز کجا گرم شود بازارش

سر زلف تو ندانم چه سیه کاری کرد

که بدینگونه تو در پای فکندی کارش

دلم از زلف تو چون یک سر مو خالی نیست

همچو آن سنبل شوریده فرومگذارش

یادگار من دلخسته مسکین با تو

آن دل شیفته حالست نکو میدارش

باغبانرا چه تفاوت کند ار بلبل مست

بسراید سحری بر طرف گلزارش

گوش کن نغمه خواجو که شکر می شکند

طوطی منطق شیرین شکر گفتارش