گنجور

 
نظام قاری

فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

در جواب او

انکه خیاط برد پارچه از رووارش

پنبه حلاج چرا کم نکند از کارش

رخت را زود مدر دیر مپوسان در چرک

خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش

ایکه دستار سمرقندیت افتاده پسند

جانب طره عزیز است فرو مگذارش

گر سرو پای کسی هست تهی تن عریان

به از آنست که در پا نبود شلوارش

جای آنست که اطلس رود از رنگ برنگ

زین تغابن که قدک میکشند بازارش

مرد دیدم که بیاراست برخت والا

تن خود را زجوانی و نیامد عارش

زآنهمه رخت زنانرا بکه آرایش

پهلوان پنبه خوش آمد بنظر و افزارش

قاری از موی شکافان و سخن پردازان

کیست کو مدحت موئینه بود اشعارش