گنجور

 
سحاب اصفهانی

روی تو جان فزا لب تو دلفریب شد

وزجان من سکون وز دل هم شکیب شد

سودی که دیده، دیه براهت زاشک خویش

این بود کز غبار رهت بی نصیب شد

برخاستم که غیر هم آید برون ز بزم

یک باره وصل یار بکام رقیب شد

عشاق را ز اهل هوس فرقها بسی است

نه هر که گشت عاشق گل عندلیب شد

بی سروها در این چمن افراختند قد

لیک از هزار قد یکی جامه زیب شد

صد ره ز من گذشت و نپرسید کیست این

مسکین کسی که بر سر کویی غریب شد

نقشی نبست چون رخ او خامه ی قضا

کز آن پدید این همه نقش عجیب شد

خوش خسته ی (سحاب) کز آغاز درد مرد

فارغ ز رنج درد و دوای طبیب شد