گنجور

 
صائب تبریزی

زین درد بی شمار که دل را نصیب شد

خواهد زراه تجربه آخرطبیب شد

نتوان نگاه داشت به زنجیر در بهشت

چشمی که آشنا به خط دلفریب شد

غیرت به بی نیازی من می برند خلق

تا درد بی دوای تو ما را نصیب شد

تیغ برهنه فلک از شرم غمزه ات

زندانی نیام چو تیغ خطیب شد

دلسرد کرد روی تو پروانه را زشمع

گل در زمان حسن تو بی عندلیب شد

چون شانه چاک شد دل شمشاد قامتان

روزی که سرو قامت او جامه زیب شد

گیرایی کمند پروبال جرات است

خال تو از دمیدن خط دلفریب شد

غفلت نگر که بر دل کافر نهاد خویش

هر خط باطلی که کشیدم صلیب شد

تا ذوق خاکبازی طفلانه یافتم

دیوار و در به تربیت من ادیب شد

ما از شکست گوهر خود داغ نیستیم

داغیم از این که گرد یتیمی غریب شد

غافل نشد دمی زنظر بازی خیال

صائب زوصل یار اگر بی نصیب شد

 
 
 
صائب تبریزی

از بس ادب که یافت دل ما ادیب شد

بیمار ما ز رنج کشیدن طبیب شد

بی درد و داغ، فکر ترقی نمی کند

دل شد یتیم تا سخن من غریب شد

بعد از هزار شب که شب وصل داد روی

[...]

طغرای مشهدی

با درد من دوای کسی سازگار نیست

نبضم دراضطراب ز دست طبیب شد

اشکم ز یک نگاه تو بر دیده می دود

این خون گرفته با پدر خود رقیب شد!

سحاب اصفهانی

روی تو جان فزا لب تو دلفریب شد

وزجان من سکون وز دل هم شکیب شد

سودی که دیده، دیه براهت زاشک خویش

این بود کز غبار رهت بی نصیب شد

برخاستم که غیر هم آید برون ز بزم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه