گنجور

 
سحاب اصفهانی

نه من هر آن که ز ابنای انس جان دارد

اگر کند به فدای تو جای آن دارد

کند تلافی بد عهدی گل آن مرغی

که هر دو روز به گلزاری آشیان دارد

ندارد آرزوی آب زندگی در دل

کسی که راه بر آن خاک آستان دارد

گرفت جان عوض بوسه و نداد افغان

که هر معامله ی با بتان زیان دارد

خطش دمیده ز عارض چه سبزه های لطیف

که باغ حسن تو در موسم خزان دارد

هزار جان طلبد در بهای بوسه ز من

بلی متاع چنین قیمتی چنان دارد

شهی که دادرس دادخواه نیست (سحاب)

نشانش این که به درگاه پاسبان دارد