گنجور

 
صغیر اصفهانی

داد درویشی از ره تمهید

سر قلیان خویش را به مرید

گفت از دوزخ ای نکو کردار

قدری آتش بروی آن بگذار

بگرفت و ببرد و باز آورد

عقد گوهر ز درج راز آورد

گفت در دوزخ آنچه گردیدم

درکات جحیم را دیدم

آتش و هیزم و ذغال نبود

اخگری بهر اشتعال نبود

هیچکس آتشی نمی‌افروخت

ز آتش خویش هر کسی می‌سوخت