گنجور

 
صغیر اصفهانی

ای مقیم دل که‌ام شب شمع این کاشانه‌ای

میهمانت کی توان خواندن که صاحبخانه‌ای

نیست مسکین پادشه را لایق بزم حضور

با گدایان هم‌نشین از همت شاهانه‌ای

آتش شوق است کافی بهر ما پروانگان

تا تو ای شمع فروزان شاهد پروانه‌ای

کشور دل را نه تنها شاهی و ماهی به حسن

در جهان خورشیدوش تابان به هر کاشانه‌ای

جای دارد گر فشاند آشنا جان در رهت

ای که همچون جان مکرم در بر بیگانه‌ای

هست تنها بر تو روشن چشم‌ امید صغیر

اندرین دریا درخشان گوهر یکدانه‌ای