گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صغیر اصفهانی

ساقی آن می‌بقدح کن که چو ما نوش کنیم

هر چه جز دوست بود جمله فراموش کنیم

آتش افروخته غم یکقدح آب عنب آر

تا که این آتش افروخته خاموش کنیم

خرد و هوش بود مایهٔ غم خوردن ما

باده بخشای که دفع خرد و هوش کنیم

هوشیارا تو و دانشوری و عقل و صلاح

ما برآنیم که خود بیخود و مدهوش کنیم

کی شود فصل بهار آید وزان ترک پسر

ما به بستان طلب خون سیاوش کنیم

فلک ار سنگ بساغر زدمان باکی نیست

میتوانیم می‌از خون جگر نوش کنیم

مطربا ساز کن آهنگ دف و نغمهٔ نی

تا بکی موعظهٔ بی عملان گوش کنیم

پیرهن چیست که جا دارد اگر جامهٔ جان

ما قبا در غم آن سرو قباپوش کنیم

روی خورشید شود تیره ز دود دل ما

هر زمان یاد از آن زلف و بناگوش کنیم

دوش با روی چو صبح‌ام د و تا شام ابد

شاید ارما سخن از کیفیت دوش کنیم

هیچ مقصود نماند بدل ما هرگاه

دست با شاهد مقصود در آغوش کنیم

سرگردان بود سر دوش و بپایش چو صغیر

بفکندیم کزین بار سبک دوش کنیم