گنجور

 
صغیر اصفهانی

ای رخت باغ بهشت و لب لعلت تسنیم

آتش هجر تو سوزنده تر از نار جحیم

تا زگیسوی تو بویی بمن آرد همه شب

تا سحرگاه نشینم به گذرگاه نسیم

دهنت حلقه میم و الف قامت من

گشته چون دال دو تا از غم آن حلقهٔ میم

جان چه کار آیدم الا که تو روزی ز وفا

بسرم آیی و سازم بقدومت تقدیم

گر بغیر تو ندارم سر صحبت نه عجب

که مرا صحبت اغیار عذابی است الیم

منزل ما بخرابات خود‌ امروزی نیست

روزگاریست در این طرفه مقامیم مقیم

چه کند عاشق اگر تن ببلا در ندهد

بهر بیچاره بلی چاره چه باشد تسلیم

همت از چرخ بیاموز که شد بر در دوست

از ازل تا به ابد ملتزم یک تعظیم

هر شجر نخلهٔ طور و همه جا وادی طور

کیست آنکس که باو یار شود بخت کلیم

دانی‌ امروز وفا چیست بعهد ازلی

اینکه با پیر مغان تازه کنی عهد قدیم

من صغیرستم و اظهار بزرگی نکنم

پای هرگز نگذارم به در از حد گلیم