گنجور

 
صغیر اصفهانی

چو در کویت وطن دارم نجویم باغ رضوان را

چو بر رویت نظر دارم نخواهم حور و غلمان را

نه کافر نی مسلمانم که یاد طره و رویت

ببرد از خاطرم یکباره شرح کفر و ایمان را

دو جرعه باده‌ام ساقی کرم کرد و یکی دیدم

می و مینا و ساقی عشق و عاشق جان و جانان را

شبی در خواب می‌دیدند کاش آن طره را آنان

که بر من خرده می‌گیرند گفتار پریشان را

ندید ار زاهد آن رخسار این نبود عجب آری

نبیند چشم نابینا رخ خورشید تابان را

به عالم هرکسی آورده بر کف از کسی دامان

صغیر آورده بر کف دامن شاه خراسان را

منم خاک کف پای سگ کوی شهنشاهی

که ضامن شد ز راه مرحمت وحش بیابان را

همی‌خواهم به آن چیزی که خود می‌داند آن سرور

نوازد از طریق لطف این عبد ثناخوان را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode