گنجور

 
خواجوی کرمانی

رقیب اگر بجفا باز دارم ز درش

مگس گزیر نباشد زمانی از شکرش

بزر توان چو کمر خویش را برو بستن

که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش

گرم بهر سر موئی هزار جان بودی

فدای جان و سرش کردمی بجان و سرش

در آنزمان که شود شخص ناتوانم خاک

کند عظام رمیمم هوای خاک درش

دلی که گشت گرفتار چشم و عارض او

چرا برفت بیکباره دل ز خواب و خورش

گذشت و بر من بیچاره اش نظر نفتاد

چه او فتاد کزینسان فتادم از نظرش

کنون که شد گل سوری عروس حجله ی باغ

چه غم زناله شبگیر بلبل سحرش

بملک مصر نشاید خرید یوسف را

ولی بجان عزیز ار دهند رو بخرش

میان اهل طریقت نماز جایز نیست

مگر کنند تیمّم بخاک رهگذرش

بر آستانه ی ماهی گرفته ام منزل

که هست هر نفسی رو بمنزل دگرش

بسیم و زر بودش میل دل ولی خواجو

سرشک و گونه ی زردست وجه سیم و زرش