کسی که سرمه نکرد از غبار رهگذرش
نبود اهل نظر خاک عالمی بسرش
بسینه دل ز طپیدن هم او فتاد افغان
که ماند در قفس اینمرغ و ریخت بال و پرش
ببرد حاصل ایام زندگانی خویش
کسی که در همهٔ عمر دید یک نظرش
اگر نه وصف لبش را به غنچه گفت صبا
ز چیست چوندل من گشت پر ز خون جگرش
بود حرام کنند ار سخن ز آب بقا
در آن مقام که صحبت رود ز خاک درش
به روزگار بیاموخت هر کسی هنری
صغیر عاشقی آموخت این بود هنرش