گنجور

 
صفی علیشاه

دلی که می‌کشد او را کمند گیسویی

کجاست راه که یابد رهائی از سوئی

سزاست آنچه دل از دست طره تو کشد

که کرد بیخبر آهنگ سخت بازوئی

جراحتی که را دل ز تیغ هجران یافت

گذشت از آنکه پذیرد بوصل داروئی

بهیچ راه نجستم یکی میان تو را

شد ار چه خاطر باریک بین من موئی

از آن کمر که تو بستی و بر گشودی خاست

دگر ز دیده دریانشین من جوئی

شوم غبار و بگیرم ز مهر دامانت

اگر بقهر بگردانی از رهم روئی

صفی ز نام بط و باده مست و مخمور است

چه جای آنکه ز میخانه بشنود بوئی