گنجور

 
حکیم نزاری

خوش است عالم آزادگی و خوش خویی

بدین مقام درآ گر بهشت می جویی

اگر تو آینه ی روی دوست دریابی

به روی آینه بنگر که چون نکورویی

کدام جامِ جم آنجا که سینه ی صافی ست

درودگر چه توان دید غیر نیکویی

چو از روایح انفاس عارفان گویند

خطا بود که زند مُشک لاف خوش بویی

اگر تو داری باتوست وگر نداشته ای

خموش باش که بیهوده باز میگویی

به دست تو چه رضا ده به حق که ممکن نیست

که صبغت الله از خویشتن فرو شویی

ز تابِ آتشِ حرص آبِ روی بیش مریز

که تشنه میری اگر میر آب آمویی

معیّن است می و شیر انگبین بهشت

تو دست بسته و بنشسته بر لب جویی

نزاریا به طلب نقد هر دو کون از خویش

به هرزه در طلب از شش جهت چه می پویی