گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

کرشمه کردن تو وقت نار و بدخویی

سزد که نو کند اکنون لباس دلجویی

چه آبروست که حسن از رخ تو می بارد

به وقت صبح که روی چو ماه می شویی

جز از تو روی کسی را نکو نمی بینم

که دیگری نبود خود بدین نکورویی

به عشوه عیش مرا تلخ می کنی هر روز

مکن که خود شودت همچنین به بدخویی

فتاده ام به درت خان و مان رها کرده

رها کن، از من بی خان و مان چه می جویی؟

اگر به پیش تو ازبنده گر بدی گوید

بدو بگو که تو، باری نکو نمی گویی

بیا تو در بر خسرو، ببر غم از دل او

به شادی دل آن کس که در بر اویی