گنجور

 
اوحدی

هر که در حلقهٔ زلف تو گرفتار بماند

همچو من سوخته و خسته دل و زار بماند

دل من، کو گرو مهر ببرد از همه کس

از دغا باختن چشم تو عیار بماند

عمر من در سرکار تو رود، می‌دانم

خود پدیدست که: از عمر چه مقدار بماند؟

اگر از پای در آییم به سر باید رفت

ننشینیم که دست طلب از کار بماند

خرقه پوشیده که زنار بیندازد گبر

من به می خرقه گرو کردم و زنار بماند

هیچ شک نیست که: بسیار بماند سخنم

سخن سوختگان بود که بسیار بماند

اوحدی، خون دلت گر بخورد دوست مرنج

تا نگویند که: از یار دل یار بماند