گنجور

 
صفایی جندقی

بست آشمان کمر چو به آزار اهل بیت

بگشود در زمین بلا بار اهل بیت

بر یثرب و حرم دو جهان سوخت تافتاد

با کربلا و کوفه سر و کار اهل بیت

روزی لوای آل علی شد نگون که زد

خرگه به صحن ماریه سردار اهل بیت

ز آن کاروان جز آتش حسرت به جا نماند

چون کوچ کرد قافله سالار اهل بیت

لب تشنه جان سپرد مگر برد دجله را

سیل سرشک دیده ی خون بار اهل بیت

دشمن ندانم آتش کین در خیام زد

یا در گرفت ز آه شرر بار اهل بیت

گردون چرا نگون نشد آن دم که از حرم

شد بر سپهر ناله ی زنهار اهل بیت

از آتش سموم مخالف به کربلا

یک گل نماند در همه گلزار اهل بیت

بعد از برادران و عزیزان و همرهان

حسرت سپاه و آه علمدار اهل بیت

تشویش و خوف و واهمه غم خوار بی کسان

اندوه و رنج و حسرت و غم یار اهل بیت

زنجیر و غل و بند نگهدار پور و دخت

شمشیر و تازیانه پرستار اهل بیت

خاشاک و دشت مرهم اعضای کشتگان

خوناب چشم شربت بیمار اهل بیت

خفتی به خاک و خون تو و در ماتمت ندید

جز خواب مرگ دیده بیدار اهل بیت

نگذاشت خصم سفله حجابی به هیچ وجه

جز گرد ماتم تو به رخسار اهل بیت

این جور از سلاله ی آدم زیاد بود

عشری از آن هم از همه عالم زیاد بود