گنجور

 
صفایی جندقی

پرورده ی معاویه تخم زنا یزید

در عهد باطل امر خلافت بدو رسید

تا حکمران کشور کفران و شرک شد

لشکر ز کین برابر سلطان دین کشید

بستند راه چاره ز هر در برآنکه بود

ز انگشت قفل دوزخ و فردوس را کلید

تا رسم بود شاه و رعیت نشد جسور

ز اینسان به قتل و غارت مولای خود عبید

تا زین شکست و فتح که آمد به دین و کفر

این راست شام ماتم و آن راست صبح عید

دورش گرفته خصم زهر سو چو دایره

او مانده فرد نقطه صفت در میان فرید

اعدا ز هرکناره چو اعضا به گرد او

او در میان ستاده به یک پا چو دل وحید

اعضا ولی ز فرط مرض منقطع ز قلب

دل نیز از مطاوعه ی عضو ناامید

افغان و استغاثه ز چرخش فرا گذشت

اما کجا به گوش تنی ز آن سپه رسید

با کام خشک و دیده ی تر بر لب فرات

ناکام شد به کام خسان تشنه لب شهید

اسلام از این مصیبت کبری به خاک خفت

توحید از این رزیت عظمی به خون طپید

تا آرمید پیکر پاکش به خون و خاک

آرامش از زمین و زمان جاودان رمید

بر آفریدگان همه ظلمی چنان نرفت

تا آفریدگار جهان ظلم آفرید

در کام دیر و کعبه شکر زهر و آب خون

از شربتی که لعل تو زان جرعه ای چشید

باطل اگر به قتل تو چندی سرور یافت

حق را مباد غم که ازین ره ظهور یافت