گنجور

 
صفایی جندقی

تنها نه خاکیان به تو جیحون گریستند

در ماتم تو جن و ملک خون گریستند

خاکم به سر، برآر سر از خاک و درنگر

تا بر تو آسمان و زمین چون گریستند

چون سیل خون نشست زمین را که عرش و فرش

از حد و نظم و ضابطه بیرون گریستند

تا از عطش کبود شدت لب فرات و نیل

از رود دیده سیل جگرگون گریستند

تا بر سنان سرت سوی گردون بلند شد

بر فرشیان ملائک گردون گریستند

هرچند خود ز اهل زمین سر زد این عمل

افلاکیان بر اهل زمین خون گریستند

یک تن ز صد هزار کست جرعه ای نداد

با آنکه برتو آن فرق دون گریستند

بر تشنگان کشته ی کوی تو کاینات

از زخم کشتگان تو افزون گریستند

شد جیب روزگار به خون رشک لاله زار

خلقی ز بس به پهنه و هامون گریستند

افسردگان بزم عزایت به جای اشک

از آتش درون همه کانون گریستند

عبهر به دشت و لاله به بستان و گل به باغ

از جویبار دیده طبرخون گریستند

شد این عزای خاص چنان عام تا به هم

هشیار و مست و عاقل و مجنون گریستند

آن روز خون خود به رکاب ار کست نریخت

در ماتم تو عالمی اکنون گریستند

بعد از تو زندگان جهان را کم است باز

صد بحر اگر به طالع وارون گریستند

سوزند آفرینش اگر در غمت سزاست

برداغ ابتلای تو این سوختن بجاست