گنجور

 
صفایی جندقی

اگر باری به باغ از در درآیی

در فردوس بر گلشن گشایی

شبت مه در مقابل رخ برافروخت

نهان شد روز با آن روشنایی

به شب خورشید از آنرو، روی بنهفت

که شرمش آید از بی دست و پایی

به هم چشمیت عبهر دیده بگشود

عجب ثم العجب زین بی حیایی

الا ای سرو با آن چهر و بالا

برو بگذار از سر خودنمایی

در و یاقوت جانان را چه نسبت

به مرجان و گهر در جان فزایی

نه گوهر را بود این آبداری

نه مرجان را بود این شهد خایی

چرا مهر منت در سینه انداخت

نبود این کار اگر کار خدایی

سیه پوشید زلفت از چه گر نیست

به داغ کشته ی عشقت عزایی

بکن چندانکه خواهی سخت رویی

که ناید از صفایی سست رایی