گنجور

 
صفایی جندقی

زیر رخش آن گردن سیمین کشیده

صبحی است بلند از پس خورشید دمیده

تیغت به نیام است و کشد خلق، چه تشبیه

ابروی خمت راست به شمشیر کشیده

آنجا مژه سرگرم نظر بازی و اینجا

صد خار مرا در دل خون بار خلیده

تیرت به کمان است و کنی صید چه نسبت

مژگان کجت راست به پیکان پریده

چون راز تو پوشم که دو صد لؤلؤی غماز

نگشاده لب از درد فرو ریخت ز دیده

پنهان چه کنم درد که تکذیب زبان کرد

خون دلم از دیده که بر روی دویده

دل در شکن زلف تو دانی به چه ماند

آن کبک که در چنگل شهباز طپیده

کوته نکند دست و به پایت ننهد سر

زلف از چه اگر لعل تو یک ره نگزیده

من با همه دوری چه کنم کابروی او نیز

بالای وی از حسرت آن لعل خمیده

چشم تو دلم در نظر آورد و رها کرد

صیادکجا دیده کس از صید رمیده

خط نیست که این در غم ما خون سیاه است

کز چشم قلم بر رخ اوراق چکیده

برجای مدادم خوی خجلت چکد از کلک

در حسن رخت و آنهمه اوصاف حمیده

یک دفتر از اسرار غمت راند صفایی

هر چند زبانش چو قلم بود بریده