گنجور

 
صفایی جندقی

نه از حکمت توانم سر کشیدن

نه مهرت را قلم برسر کشیدن

نه امکان داشت در بزمت مرا بار

نه بار از آستان بردر کشیدن

نه کامم حاصل از سیب زنخدانت

به ماتم خویش از این چه برکشیدن

نه تن ماندن تواند زنده بی دل

نه دل ممکن ز زلفش در کشیدن

نه چشم از دل توان پوشیدنم باز

نه دست از دامن دلبر کشیدن

نبود این رسم جز ما را در اسلام

مسلمان خواری از کافر کشیدن

ندانی بایدم در هر نگاهی

چها زان مست افسونگر کشیدن

که یادت داد در کشور گشایی

رقیب غمزه این لشکر کشیدن

نپندارم خود از نقاش ایجاد

از این به صورتی دیگر کشیدن

وگر با نرگس مست دلارام

نزیبد نازم از عبهر کشیدن

سزد نظم درروارت صفایی

به گوش هوش چون گوهر کشیدن