گنجور

 
صفایی جندقی

مرا یک دم ز لعلت در کشیدن

به از صد خم ز جام زر کشیدن

بدین بستیم دیگر انتظارم

چرا در راه آن کوثر کشیدن

شبی تا روز و شامی تا سحرگاه

ترا خواهم چو جان در برکشیدن

به پایت سر سپردم تا نوازی

به دست رأفتم بر سرکشیدن

مگر آبی توان با رشته ی زلف

از آن چاه زنخدان برکشیدن

ز کلک آفرینش نیست ممکن

از آن رو صورتی بهتر کشیدن

مه و مهر جهان آرای او را

خطا بینم به یکدیگر کشیدن

صفایی طایر دل را بیاموز

سراندر زیر بال و پر کشیدن

ترا بر وصل جانان دسترس کو

چرا ز اندازه پا برتر کشیدن