گنجور

 
صفایی جندقی

دست را تا دارم امیدی به دامانت رسیدن

حاش لله کی توانم پای در دامان کشیدن

آفرین بر نقش بندی کو تواند ز آفرینش

آدمی زادی پری پیکر چنین خواب آفریدن

باشد افزون نه برابر با حیات جاودانی

یک نفس بوی تو بردن یک نظر روی تو دیدن

گر طپیدن های دل پوشم همی از چشم مردم

خود چه گویم با رقیبان عذر رنگ از رخ پریدن

با وجود قرب مقصد سهل باشد پیش سالک

خاک ها بر سر فشاندن خارها در دل خلیدن

قید دل در خانه ی صیاد از این محکم تر اولی

صید ما را نیست عادت جای دیگر آرمیدن

سر به ره دارم چه حاجت دیگر از ابروی و مژگان

در خم تیری فکندن، برسرم تیغی کشیدن

گر وصالت حاصل آید سهل باشد روزگاری

برامید شهد عشرت زهر ناکامی چشیدن

دامن مطلوب گیرم یا به ره میرم صفایی

این بیابانم سراپا گر به سر باید دویدن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode