گنجور

 
صفایی جندقی

لبی زان لعل جان پرور کشیدن

به از صد جامم از کوثر کشیدن

مرا با نشأه این لعل نوشین

نشاید منت از شکر کشیدن

فزون از هر شرابم سر خوشی خاست

می از جام تو سیمین برکشیدن

بنازم صنع استادی که آموخت

به ابروی تو این خنجر کشیدن

ترا هرگز بدین حسن خداداد

نزیبد منت از زیور کشیدن

مرا هم نیز با این اشک و سیما

چرا منت ز سیم و زر کشیدن

به یک ره خون به خاکم ریز تاکی

توان خجلت ز چشم تر کشیدن

برو صوفی که بهر فسق پیدا

از این دلق ریا برسر کشیدن

مرا کآمد شبان فرقتت پیش

نباید عقبه ی محشر کشیدن

صفایی را که شادی در غم تست

چرا رنج از ره ی دیگر کشیدن