گنجور

 
صفایی جندقی

سیه مستی فراز آمد به راهم

که چشمش دل ربود از یک نگاهم

به دل کز وی غم آبادی است ویران

کشید از غمزه پی درپی سپاهم

نشاند از عضو عضو خود سراپای

چو چشم خویش بر خاک سیاهم

به محشر نیز از او نارم تظلم

که حق با اوست با چندین گواهم

هنوزش جان و سر خواهم به پا ریخت

چه غم کافکنده در پا دستگاهم

گرم بر سر نهد نام غلامی

کند فخر از غلامی پادشاهم

به خاک آستانش فقر و خواری

از آن به کز برون تشریف و جاهم

بدین خردی دریغ آن کنج لب نیست

چوخال از فتنه ی مژگان پناهم

نباشد غیر رسوایی دریغا

به سودای تو سودی ز اشک و آهم

صفایی نزد جانان سر فرو رفت

به جیب شرمساری از گناهم

نخواهم دیده از خجلت گشودن

مگر فضل وی آید عذر خواهم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode