گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفایی جندقی

به فر دوستی از افترای خصم چه باکم

بس است دامن پاکت گواه دیده ی پاکم

نکرد پرده دری یار پرده دار و گرنه

نشد به رشته ی تقوی رفوی خرقه ی چاکم

ذلیل عشق تو بودن قتیل تیغ تو گشتن

خوش است ورنه چه حاصل خود از حیات و هلاکم

مرا نشاط همین بس ز بعد جان سپری ها

که داغ عشق تو باشد چراغ تیره مغاکم

به یاد تابش و تابم ز زلف و عارض خود بین

دمد چو سنبل و سوری به جای سبزه ز خاکم

اگر خموش نشستم مرا صبور ندانی

که ناله سوخت بنای از درون نایره ناکم

چه خاست ز اشک و خروشم به روز خویش که هر شب

دوید آن به سمک یا رسید این به سماکم

مرا شکیب به نقصان و عشق رو به افزایش

ترا به عکس دمادم غرور بیش و وفاکم

به چنگ طفل مسلمانیم اسیر صفایی

که کافرانه خورد خون چو شیر دختر تاکم