گنجور

 
صفایی جندقی

با صبا همره است نکهت یار

یا به جیبش نهفته مشک تتار

مگر از خاک یار کرده عبور

که وزد بوی خون ز باد بهار

عشق در دل مرا نهایی گشت

کو غمم برگ و رنجم آرد بار

روید از شاخه هاش بند به بند

عوض هر گلم هزاران خار

گشت بر ما ز سختی غم هجر

مردن آسان و زندگی دشوار

دل عنانم گرفت از کف و رفت

من ز پی نیز رفتمش ناچار

تا کجا پای او به سنگ آید

کاین چنین می رود گسسته مهار

پیش بیگانگان نامحرم

لب نشاید گشودن از اسرار

رو صفایی زبن ببند و مگوی

از حدیث دل اندک و بسیار

مشفقی اهل دل رفیق طریق

تا نیابی خموش زی زنهار

راستی را چو مدعی کژ خواند

بی سخن خامشی به از گفتار