گنجور

 
صفایی جندقی

هر شب از یاد زلف و طره ی یار

پر بود بسترم ز عقرب و مار

دل ز مژگان و سینه ام ز ابروی

همه شمشیر بار و پیکان زار

زیر و بالا بلند و پست نگر

خال و خطش قرین زلف و عذار

خال مشکین و چهر گلشن سیر

زلف پرتاب و خط سوسن سار

سر موری فتاده در برگل

دم ماری نهاده بر سر خار

یا خلیلی طپیده در آتش

یا کلیمی گرفته در کف مار

هندویی دست بسته با زنجیر

و آفتابی نشسته در زنجار

چهر او بین اگر ندیدستی

آتش سرد و آب آتشبار

لب و دندان او مگو به مثل

در خندان و لعل شکر خوار

نقل شور و شراب شیرین است

امتحان را چشیده ام صد بار

تا صفایی اسیر عشق نشد

نشد از بخت خویش برخوردار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode