گنجور

 
صفایی جندقی

در گلستان رخ ار گشاید بار

گلبن اید خجل ز روی هزار

خاک بیزد صبا به فرق چمن

چون کشدپرده ماهم از رخسار

تا شد از چشم و لب نهان و پدید

روز و شب باده بخش و باده گمار

تا ز رخسار و خط بهم پیوست

انگبین با کبست وگل با خار

زان لب و چشم دیده ها خون ریز

زان خط و چهر سینه ها افگار

لب و زلفش بتی است در زنجیر

رخ و خطش مهی است در زنجار

گر بدین سان بود کشاکش حسن

جان بدر ناورد یکی ز هزار

وگر این است موج قلزم عشق

عجب ار کشتی ای رسد به کنار

دل صفایی دگر به کف ناید

برد او را نبودمی انکار