گنجور

 
صفایی جندقی

در گلستان رخ ار گشاید بار

گلبن اید خجل ز روی هزار

خاک بیزد صبا به فرق چمن

چون کشدپرده ماهم از رخسار

تا شد از چشم و لب نهان و پدید

روز و شب باده بخش و باده گمار

تا ز رخسار و خط بهم پیوست

انگبین با کبست وگل با خار

زان لب و چشم دیده ها خون ریز

زان خط و چهر سینه ها افگار

لب و زلفش بتی است در زنجیر

رخ و خطش مهی است در زنجار

گر بدین سان بود کشاکش حسن

جان بدر ناورد یکی ز هزار

وگر این است موج قلزم عشق

عجب ار کشتی ای رسد به کنار

دل صفایی دگر به کف ناید

برد او را نبودمی انکار

 
 
 
رودکی

بر رُخَش زلف عاشق است چو من

لاجرم همچو منش نیست قرار

من و زلفین او نگونساریم

او چرا بر گل است و من بر خار؟

همچو چشمم توانگر است لبم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از رودکی
دقیقی

زان مرکّب که کالبد از نور

لیکن او را روان و جان ازنار

زان ستاره که مغربش دهنست

مشرق او را همیشه بر رخسار

عنصری

بارگی خواست شاد بهر شکار

بر نشست و بشد بدیدن شار

فرخی سیستانی

ای دل نا شکیب مژده بیار

کامد آن شمسه بتان تتار

آمد آن سرو جلوه کرده به ناز

آمد آن گلبن خمیده ز بار

آمد آن بلبل چمیده به باغ

[...]

منوچهری

هست ایام عید و فصل بهار

جشن جمشید و گردش گلزار

ای نگار بدیع وقت صبوح

زود برخیز و راح روح بیار

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه