گنجور

 
صفایی جندقی

ز خوبان جز تو ای ترک ستمکار

ندیدم دلبری چندین دلازار

جفاهای تو بر ما عکس عادت

کسی نشنیده کز گل بردمد خار

به چهر دلگشا یک راغ سوری

به لعل جان فزا یک باغ گلنار

توانم خواندت سروی به قامت

توانم گفتنت کبکی به رفتار

اگر سرو سهی خیزد غزل خوان

وگر کبک دری شیند قدح خوار

ولی کبکی که در پیکر گلش بر

ولی سروی که درطلعت مهش بار

ندانم کت به گردون چون گذارم

دلی کش برده ای پنهان پری وار

سزد زین غم که کردی پشت بر من

نشینم تا قیامت رو به دیوار

بهای خاک پایت نیز در دست

ندارم چون تراکردم خریدار

صفایی مگسل از وی گرچه دانم

بود قطع امید انجام این کار