در گلستان رخ ار گشاید بار
گلبن اید خجل ز روی هزار
خاک بیزد صبا به فرق چمن
چون کشدپرده ماهم از رخسار
تا شد از چشم و لب نهان و پدید
روز و شب باده بخش و باده گمار
تا ز رخسار و خط بهم پیوست
انگبین با کبست وگل با خار
زان لب و چشم دیده ها خون ریز
زان خط و چهر سینه ها افگار
لب و زلفش بتی است در زنجیر
رخ و خطش مهی است در زنجار
گر بدین سان بود کشاکش حسن
جان بدر ناورد یکی ز هزار
وگر این است موج قلزم عشق
عجب ار کشتی ای رسد به کنار
دل صفایی دگر به کف ناید
برد او را نبودمی انکار