گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفایی جندقی

بس که دشنام دهی چون شنوی نام مرا

یک نفر نیست که آرد به تو پیغام مرا

این تویی بر سر من سایه ز مهر افکندی

یا همایی به غلط ساخته وطن بام مرا

از در رحمت اگر پرده ز رخ برفکنی

صبح بی منت خورشید دمد شام مرا

کیش زردشت به روی تو گرفتم تا بست

کفر زلف سیهت بازوی اسلام مرا

آشیان رفت درآن حلقه ی زلف از یادم

تا به گلزار رخ آویخته ای دام مرا

پیش بردم به صبوری همه جا وآخر عمر

بردی از نیم نظر حاصل ایام مرا

جان به لب آمد و یک دم به دهانت نرسید

حسرتی ماند دمادم لب ناکام مرا

ما درین بادیه مردیم خوشا زنده دلی

که از این وقعه بر او مژده دلارام مرا

شد یقینم به شهادت که صفایی ز نخست

بر سعادت شده تقدیر سرانجام مرا