گنجور

 
صفایی جندقی

کنون که سایهٔ تیغ تو بر سر است مرا

چه غم ز تابش خورشید محشر است مرا

به قتل من نهراسی ز داد خواهی غیر

که خون بها ز تو یک زخم دیگر است مرا

کفن قبا کنم از شوق در قیامت نیز

که این لباس در آنجا نه در خور است مرا

سرم به حلقه ی فتراک اگر چه بربندی

که باز شور وفای تو در سر است مرا

اگر به حشر هم از لعل و رخ دهی کامم

چه احتیاج به فردوس وکوثر است مرا

کمال شوق عنانم زکف رها نکند

وگرنه نقض وفای تو باور است مرا

دریغ کز شش و پنج سپهر شعبده باز

مدام مهره ی طالع به ششدر است مرا

عتاب خشم پسنان عنایت است و خوشم

به بخت خویش که یاری ستمگر است مرا

دلم خوش است صفایی به صبح وصل هنوز

که شام هجر صبوری میسر است مرا