بس که دشنام دهی چون شنوی نام مرا
یک نفر نیست که آرد به تو پیغام مرا
این تویی بر سر من سایه ز مهر افکندی
یا همایی به غلط ساخته وطن بام مرا
از در رحمت اگر پرده ز رخ برفکنی
صبح بی منت خورشید دمد شام مرا
کیش زردشت به روی تو گرفتم تا بست
کفر زلف سیهت بازوی اسلام مرا
آشیان رفت درآن حلقه ی زلف از یادم
تا به گلزار رخ آویخته ای دام مرا
پیش بردم به صبوری همه جا وآخر عمر
بردی از نیم نظر حاصل ایام مرا
جان به لب آمد و یک دم به دهانت نرسید
حسرتی ماند دمادم لب ناکام مرا
ما درین بادیه مردیم خوشا زنده دلی
که از این وقعه بر او مژده دلارام مرا
شد یقینم به شهادت که صفایی ز نخست
بر سعادت شده تقدیر سرانجام مرا