صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

بس که دشنام دهی چون شنوی نام مرا

یک نفر نیست که آرد به تو پیغام مرا

این تویی بر سر من سایه ز مهر افکندی

یا همایی به غلط ساخته وطن بام مرا

از در رحمت اگر پرده ز رخ برفکنی

صبح بی منت خورشید دمد شام مرا

کیش زردشت به روی تو گرفتم تا بست

کفر زلف سیهت بازوی اسلام مرا

آشیان رفت درآن حلقه ی زلف از یادم

تا به گلزار رخ آویخته ای دام مرا

پیش بردم به صبوری همه جا وآخر عمر

بردی از نیم نظر حاصل ایام مرا

جان به لب آمد و یک دم به دهانت نرسید

حسرتی ماند دمادم لب ناکام مرا

ما درین بادیه مردیم خوشا زنده دلی

که از این وقعه بر او مژده دلارام مرا

شد یقینم به شهادت که صفایی ز نخست

بر سعادت شده تقدیر سرانجام مرا