گنجور

 
صائب

از حلقه‌های آن زلف، دل صاحبِ نظر شد

این مرغِ چشم‌بسته از دام دیده‌ور شد

حسنی که کامل افتاد ایجاد می‌کند عشق

هر قطره اشکِ این شمع پروانهٔ دگر شد

حاشا که از کدورت نقصان کند دلِ پاک

دریا ز تلخرویی گنجینهٔ گهر شد

دست از فغان مدارید گر ذوقِ وصل دارید

کز نالهٔ گلوسوز این نی پر از شکر شد

غیر از خودی ندارد این راهِ دور سنگی

هرکس ز خود برآمد با خضر همسفر شد

آسوده بود بلبل تا گل نبود در باغ

بیتابیِ دل ما از وصل بیشتر شد

چون شوق کامل افتاد حاجت به رهنما نیست

سیلاب را به دریا آخر که راهبر شد

در قیدِ تن نماند جانی که پاک گردد

کیّ در ختا گذارند خونی که مُشکِ تر شد

در دامنِ صدف کی دُّرِ یتیم ماند

شد گوشوارِ گردون عیسی چو بی پدر شد

دل در فلک حصاری از راهِ عقل و هوش است

در لامکان کند سیر جانی که بی‌خبر شد

تا دل به یار پیوست دیگر نکرد یادم

با سر چه کار دارد دستی که در کمر شد

تا شوق در ترقّی است امیدِ وصل باقی است

چون مور پر برآورد محروم از شکر شد

دل چشمِ بوسه زان لب در روزگارِ خط داشت

یکبارگی دهانش پوشیده از نظر شد

هرچند خوابها را سنگین کند بهاران

در دوُرِ خطِ مشکین آن چشم شوختر شد

گفتم خزان برآرد این خارِ خارم از دل

رنگِ شکسته گل را آرایشِ دگر شد

شورِ کلامِ صائب در عهدِ پیری افزود

چندان که ماند این می در شیشه تلخ‌تر شد

 
 
 
صفایی جندقی

دوش ازغم ما را دانی چگونه سر شد

هر دو دم از درون خاست صد شعله ام به سر شد

چون شمع ز آتش دل اشکم همی به رخ ریخت

بگداختم سراپای تا شام من سحر شد

با کس حدیث عشقت ما گفتگو نکردیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه